نوشته شده توسط : shahin



 

با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به وبلاگ ستاره ها خوش آمديد . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وبلاگ ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما در بهتر شدن كيفيت مطالب وبلاگ ياري رسانيد .

 


 



:: بازدید از این مطلب : 785
|
امتیاز مطلب : 600
|
تعداد امتیازدهندگان : 197
|
مجموع امتیاز : 197
تاریخ انتشار : 17 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

 

این وبلاگ به چند دلیل قبلا آپدیت نمیشد ، برای همین از همتون عذر میخوام ولی حالا هر روز آپدیت میشود ، منتظر مطالب جدید باشید .

 

برای ورود به سایت فیلم و موزیک همراه با لینک مستقیم اینجا کلیک کنید .

 

نظر یادتون نره ..!

 

 



:: موضوعات مرتبط: دانستنی , ,
:: بازدید از این مطلب : 785
|
امتیاز مطلب : 979
|
تعداد امتیازدهندگان : 548
|
مجموع امتیاز : 548
تاریخ انتشار : سه شنبه 17 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

دخترک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد.
در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيکر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.
در 19 سالگي دختر وارد يک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه دختران خوابگاه براي دوست پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سکوت به شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد.
روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که پسر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد.
دختر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.
دختر در بيست و پنج سالگي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر کاري پيدا کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که پسر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دريافت کرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد.
زندگي ادامه داشت. دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد.
ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد که شرکت پسر با مشکلات بزرگي مواجه شده و در حال ورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت. شبي در باشگاهي، پسر را مست پيدا کرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پيش از آنکه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟
پسر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.
مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي من نگهداريد؟
پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
???
مرد هفتاد و هفت ساله در حياط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش يک ستاره زيبا را در دستش گذاشت و پرسيد: پدر بزرگ، نوشته هاي روي اين ستاره چيست؟
مرد با ديدن ستاره باز شده و خواندن جمله رويش، مبهوت پرسيد: اين را از کجا پيدا کردي؟ کودک جواب داد: از بطري روي کتاب خانه پيدايش کردم.
پدربزرگ، رويش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گريه مي کنيد؟
کاغذ به زمين افتاد. رويش نوشته شده بود معناي خوشبختي اين است که در دنيا کسي هست که بي اعتنا به نتيجه، دوستت دارد.

 



:: بازدید از این مطلب : 505
|
امتیاز مطلب : 103
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : جمعه 20 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

من یه شکلات گذاشتم توی دستش اونم یه شکلات گذاشت توی دستم

من بچه بودم اونم بچه بود

سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد

دید که منو می شناسه خندیدم گفتم دوستیم؟

گفتم دوست دوست گفت تا کجا ؟گفتم دوستی که تا نداره

گفت تا مرگ ،خندیدمو گفتم من که گفتم تا نداره گفت باشه تا پس از مرگ .

گفتم نه نه نه نه تا نداره ،گفت :قبول تا اونجا که همه دوباره زنده شن یعنی پس از مرگ باز هم با هم دوستیم ؟ تا بهشت تا جهنم تا هر کجا که باشه منو تو باهم دوستیم .

خندیدمو گفتم تو براش تا هر کجا که دلت می خواد یک تا بذاراصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا اما من اصلا براش تا نمی ذارم .

نگام کرد نگاش کردم باور نمی کرد ،من دونستم اون می خواست حتما دوستیمون یه تا داشته باشه دوستی بدون تا رو نمیفهمید !!

گفت بیا برای دوستیمون یک نشونه بذارم ،گفتم باشه توبزار ،گفت شکلات باشه ؟گفتم باشه .

هر بار یک شکلات میزاشت تو دستم منم یک شکلات می ذاشتم تو دستش ،باز همدیگر نگاه می کردیم یعنی که دوستیم دوست دوست ،منم تندی شکلاتاموباز می کردم میزاشتم تو دهنم تند وتندمی مکیدم،میگفت شکمو تو دوست شکموی منی و شکلاتشو میزاشت توی یک صندوقچه کوچولوی قشنگ می گفتم بخورش

میگفت تموم میشه می خوام تموم نشه برا همیشه بمونه .

صندوقچش پراز شکلات شده بود .

هیچکدومشو نمی خورد من همشو خورده بودم !

گفتم اگه یه روز شکلاتاتو موچه ها یا کرمها بخورن اون وقت چی کار می کنی ؟؟

می گفت مواظبشون هستم،می گفت می خواه نگهشون دارم تا موقعی که دوستیم ومن شکلاتمو می زاشتم توی دهنم می گفتم:نه نه نه نه تا نه دوستی که تا نداره ؟

یک سال دو سال چهار سال هفت سال ده سال بیست سالش شده اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم من همه شکلاتامو خوردم اون همه رو نگه داشته اون اومده امشب تا خداحافظی کنه ،می خواد بره اون دور دورا ،میگه میرم اما زود بر می گردم من که می دونم اون بر نمی گرده.

یادش رفت به من شکلات بده من که یادم نرفته بود شکلاتشو دادم ،تندی بازش کرد و گذاشت توی دهنش یکی دیگه گذاشتم تواون یکی دستشگفتم بیا این هم آخرین شکلات برای صندوقچه کوچولوت ......

یادش رفته بود یک صندوقچه داره برای شکلاتاش هر دوتا رو خوردخندیدم.

میدونستم دوستی اون تا داره اما دوستی من تا نداره مثل همیشه خوب شد همه رو خوردم اما اون هیچ کدوم رو نخورده .

-حالا با یک صندوقچه پراز شکلاتهای نخورده چی کار می کنه ؟؟؟!



:: بازدید از این مطلب : 502
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.

جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.

همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت:

تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟

جوان گفت:

«اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟»



:: بازدید از این مطلب : 475
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

 

من سرم توی کار خودم بود ....


بعد یه روز یه نفر رو دیدم ....
 اون این شکلی بود .

ما اوقات خوبی با هم داشتیم ....
 

من یه کادو مثل این بهش دادم

 

وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!

 

ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ....


و این وضع من توی اداره بود ....

 

وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ....

 

و من اینجوری بهشون جواب می دادم ....

 

اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..

 

و من اینجوری بودم ....

 

بعدش اینجوری شدم ....


 

حساس من اینجوری بود ....

 

بعد اینجوری شدم …

 

بله .. آخرش به این حال و روز افتادم …

پدر عاشقی بسوزه !
 



:: بازدید از این مطلب : 681
|
امتیاز مطلب : 102
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

پيرمردي صبح زود از خانه‌اش خارج شد.. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد مي‌شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: A« بايد ازت عكسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب نديده باشهa»

پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.

پرستاران از اول دليل عجله‌اش را پرسيدند.

پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي‌روم و صبحانه را با او مي‌خورم. نمي‌خواهم دير شود!

پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي‌دهيم.

پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي‌شناسد!

پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي‌داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي‌رويد؟

پيمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي‌دانم او چه كسي است ...!



:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

 

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي

گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كند؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نيازداشته است.

به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه پدر ، بيدارم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا

مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟




:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

سلام و صلوات بر روح تمام مسافرین عزیز

ورود شما را به پرواز ابدی هواپیما خوش آمد می گوییم.

خداوندا! مشیت خودت را در رسیدن و لقا خود بر ما قرار ده و سرعت آن فزون فرما.

مقصد ما به احتمال 99% بهشت موعود و به احتمال 1% مقصدی که بر روی بلیط درج شده می باشد.

بستن کمربندها اصلا ضرورتی ندارد، چرا که بستن و نبستن آن برای ورود به بهشت الزامی نمی باشد.

در صورت بروز اشکال درسیستم هوای کابین ماسک هایی از بالای سر شما آویزان خواهند شد که شما قبل از آن رایحه ی خوش ملائکه را احساس خواهید کرد.

خواهشمند است هنگام سقوط خونسردی خود را حفظ نموده تا بتوانید اشهد خود را صحیح قرائت نمائید.

ارتفاع پرواز به تدریج و شاید هم ناگهانی به صفر خواهد رسید، اما هیچ جای نگرانی نیست. چرا که یک باره تا آسمان هفتم اوج خواهیم گرفت و هوای بهشت هم بسیار عالی گزارش شده است.



خلبان پرواز، مرحوم شهید کاپیتان بهشت زاده و ارواح گروه پروازی جایگاه ابدی خوبی را برای شما آرزومندند

 

 



:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : shahin

هيچ كلكي در كارنيست! اين بازي بطرز شگفت آوري دقيق خواهد بود! البته بشرطي كه تقلب نكنيد!

فقط به دستور العمل عمل نمايد و تقلب نكنيد، در غير اينصورت نتيجه درست از آب در نخواهد آمد و بعد آرزو خواهيد كرد كه ايكاش تقلب نمي كرديد!

اين بازي نتيجهای شاید خنده دار و در عين حال شگفت انگيزي خواهد داشت!

متن را يكجا تا پايان نخوانيد بلكه مرحله به مرحله پيش برويد و عين دستورالعمل انجام دهيد!

نكته: زماني كه ميخواهيد اسامي را بنويسيد اطمينان حاصل كنيد كه اشخاصي هستند كه شما آنها را مي شناسيد (تبصره از خودم: يعني اسم الكي يا بيخودي ننويسيد!!!)


مهم: همچنين بياد داشته باشيد كه بهنگام نوشتن اسامي و عمل كردن به دستورالعمل از احساس و غريزه خود استفاده كنيد و بيخودي و بيش از حد فكر نكنيد بلكه آنچه كه در آن لحظه به ذهنتان مي آيد را بنويسيد!

با زهم بايد گفته شود كه به آرامي و مرحله به مرحله به انتهاي متن برويد در غير اينصورت نتيجه درست نخواهد بود و آنرا ضايع خواهيد كرد!


خوب حالا يك قلم و يك برگ كاغذ آماده كنيد.



1- اول از هر چيز اعداد 1 تا 11 را بصورت ستوني يا رديفي (زير هم) بر روي كاغذ بنويسيد.


2- سپس در جلوي رديف (ستون) 1 و 2 هر عددي را كه مايليد بنويسيد.


3- حال در جلوي رديف 3 و رديف 7 نام شخصي را از جنس مخالف بنويسيد.

قرار نشد به پايين نگاه كنيد! تقلب ممنوع !


4- نام اشخاصي را كه مي شناسيد (چه دوست يا اعضاي خانواده يا فاميل) در جلوي رديفهاي 4، 5 و 6 بنويسيد.


5- در رديفهاي 8، 9، 10 و 11 نام چهار ترانه (آهنگ) را بنيوسيد (در جلوي هر رديف نام يك ترانه)

6- اكنون نهايتا ميتوانيد يك آرزو كنيد!


و حالا كليد رمز گشايي اين بازي:



1- عددي را كه در رديف 2 نوشته ايد مشخص كننده تعداد اشخاصي است كه شما بايد در باره اين بازي به آنها بگوييد!


2- شخصي كه نامش در رديف 3 قيد شده كسي است كه شما عاشقش هستيد!


3- شخصي كه نامش در رديف 7 قيد شده كسي است كه شما دوستش داريد ولي با هم نمي سازيد (يا به تعبير ديگر عاقبت خوشي نخواهد داشت!)


4- شخص شماره 4 كسي است كه شما بيش از همه به او اهميت ميدهيد!


5- شخص شماره 5 كسي است كه شما را بسيار خوب مي شناسد.


6- شخصي كه نامش در رديف 6 قيد شده، ستاره بخت (ستاره خوش شانسي) شماست!


7- آهنگ قيد شده در رديف 8 با شخص شماره 3 تطبيق مي كند (مرتبط است)


8- آهنگ شماره 9 آهنگي براي شخص شماره 7 است!


9- آهنگ شماره 10 آهنگي است كه بيش از همه افكار شما را بازگو مي كند!


10- و بالاخره شماره 11 آهنگي است كه مي گويد شما در باره زندگي چه احساسي داريد!

واقعا شگفت آور است! نه؟! ولي بنظر مي آيد كه درست باشه!
و البته این جور تست ها هیچ چی هم نداشته باشند ، سرگرمی خوبی هستند!



:: برچسب‌ها: تست بسیار جالب ,
:: بازدید از این مطلب : 667
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد